رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناطق جنگی» ثبت شده است

تو بچه ها خواب من خیلی سبک بود. اگه کسی تکون می خورد، می فهمیدم.

یه دو سه ساعت از نصفه شب گذشته بود.

خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که یه صدایی توجهم رو جلب کرد.

اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها!

اما خوب که دقت کردم، دیدم نه؛ مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پاست!

یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می شناختمش. مشغول جنگ هسته ای بود!

آلبالو بود یا گیلاس، نمی ‌دونم!

آهسته جوری که فقط خودش بفهمه، گفتم: " داداش! مگه خدا روز رو ازت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟!! "

اون هم بدون معطلی جواب داد: " ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!! "

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰
سرباز

اتوبوس ها جلوی درب اردوگاه ایستادند.

همه اسرا را سوار کردند ؛ فکر کردیم می خواهند ما را به بغداد ببرند اما تا چشم باز کردیم وسط شهر بصره میان مردم بودیم….
صدام می خواست نمایش قدرت بدهد و به عنوان پیروزی،
اسرای ایرانی را در شهر بچرخاند. صحنه خیلی عجیبی بود.
مردم کنار خیابان رقص و هلهله می کردند.
جلوی اتوبوس را می گرفتند،
درب اتوبوس را باز می کردند و بچه ها را با چوب و سنگ می زدند…
توی صورت بچه ها آب دهن می انداختند…
بعضی ها را هم پیاده می کردند و با مشت و لگد میزدند…
بغض بچه ها ترکید، آسمان چشمانشان ابری شد.
نه بخاطر کتک ها و بی احترامی ها نه، یاد اسرای کربلا افتاده بودند…منبع جوان انقلابی

javanenghelabi - osara

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۲
سرباز
میگفت درون خاکریز بودیم،به چهره اش نگاه کردم همچون ماه شب چهارده میدرخشید. 
صدا زدند گفتند" بچه‌ها سوار شید داریم میریم خط"
میگفت:انگار دنیا را به او داده بودند چنان خوشحال بود که سریع یک دست لباس خاکی نو پوشید، عطر ر از جیبش در آورد و به همه تعارف کرد،به بچه‌ها گفت "بیاید یه عکس دسته جمعی بگیریم"در حالی که با اعتراض روبرو شد فقط لبخند پاسخ آنها را میداد.
وقتی گفتند سوار شوید، پای ماشین ایستاد  تا همه سوار شدند آخر سر که دیگر.جایی نبود از میله پشت ماشین گرفت و روی سپر ایستاد و چون نفر آخر بود گفت "دیگه کسی نیست بریم".
در بین راه مدام در حال ذکر گفتن بود که ناگهان خمپاره 120دقیقا کنار سمت راست فرود آمد و همه به سرعت در ماشین زمینگیر شدند.کنجکاوی باعث شد نگاهی به او بکنم که.ناگهان دیدم همه سالم هستند ولی ترکش خمپاره سر او را از گردن جدا کرده است که ناگهان یاد لباس های نو و عطر و چهره ی واقعا نورانی اش و آخرین کلامش در سنگر افتادم:
"برای رفتن به سمت خدا باید پاکترین چیزها را برداشت"
راوی حاج حسین یکتا 
۳ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۵
سرباز

میتوانید این مسأله را حل کنید؟

در طول دوماه جنگ تقریبا 17500کیلومتر مربع از خاک کشورمان اشغال شد

در طول هشت سال دفاع مقدس

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۶
سرباز