روایتی زیبا از شهید 14 ساله محمد مصطفی پور است، که تقدیم رهروان می شود.
***
نمیدانم تا به حال به غروب خورشید خیره شدهاید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهایی میزند که اهل دل آن را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهای شان به ما میفهماند که دیگر ماندنی نیستند.
عزیزپور کولهاش را باز کرد و مقداری مایع
ضدعفونیکننده ریخت روی گلوله و بعد انبردستش را بیرون آورد. زدم زیر خنده.
قنبر که بیحس و بیرمق مینالید، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنیزهای، چیزی
گیر آوردید.
هوا کمکم داشت رو به سپیدی میرفت که بلند شدم و اطراف کمین، گشتی زدم. هوا دیگر روشن شده بود. خیالم راحت شد که نگهبانها رفتوآمد نمیکنند.
فانوس را برداشتم و به طرف خط اول راه افتادم. از کمین که بیرون آمدم، قنبر دودانگه، جانشین گردان را دیدم که به طرفم میآمد. به من که رسید، نشست و گفت: رسول! ببین انگار عقرب پشتم را گزیده، بدجوری میسوزه. فانوس را گذاشتم زمین و تند لباسش را بالا زدم.
ناگهان وحشتزده داد زدم: خدای من! این دیگر چیست؟! قنبر سرش را برگرداند طرفم و گفت: چه شده مگر؟ گفتم: بابا عقرب کجا بود؟! تو تیر خوردی؛ تیر کلاش، شاید هم قناسه. قنبر گفت: تیر خوردم!؟ چه میگویی رسول، تیر کجا بود؟! خوب دقت کن؛ گمان نکنم تیر خورده باشم.
گفتم: تکان نخور. قناسه هم است لعنتی. قنبر خندید و گفت: شوخی نکن رسول! جدی ببین چی شده؟ بدجوری درد دارد. گفتم: گلولة قناسه درست خورده تو ستون فقراتت.
جنایت،
رذالت و کینه ورزی، از خصوصیات روحی نظامی های بعثی بود؛ اما من به نوبه ی
خود نمی توانم این حکم را به همه سرایت بدهم. بودند افرادی که در کسوت
نظامی گری بعثی ها انجام وظیفه می کردند، اما طینتی پاک داشتند که گاهی که
فرصتی دست می داد و نسیم روحانی، غبار قلب های زنگ گرفته شان را می زدود،
می دیدی که چیزی از پاک ترین انسان های مخلص خدا کم ندارند.
یک
بار که