هر غروب که بی تو میگذرد، گویی در باد به انتظارت ایستاده ام...
وقتی عطر تو؛
می پیچد در خزانی برگریز...
من، از این روزگاری که، تُهی از توست،
دوباره دلتنگ می شوم...
و هرگز باد انتظارِ تو را؛ از یادم نخواهد برد...
لازم نیست حرفهایم راطولانی و بلند بنویسم تا تو بخوانی...
سکوت و چند کلمه کافیست برای دلتنگی...
دوباره غروب...
دوباره خزان و باد ...
دوباره انتظار و یاد تو...
چقدر از روزگار بی تو بودن، بنویسم و نباشی؟...
یک کتاب بلند کافیست؟
یا یک مرثیه ی تکراریِ سرشار از تردید؟
خودت بگو، به کدامین زبان بنویسمت که بخوانیم؟
۰ نظر
۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۵