میگفت درون خاکریز بودیم،به چهره اش نگاه کردم همچون ماه شب چهارده میدرخشید.
صدا زدند گفتند" بچهها سوار شید داریم میریم خط"
میگفت:انگار دنیا را به او داده بودند چنان خوشحال بود که سریع یک دست لباس خاکی نو پوشید، عطر ر از جیبش در آورد و به همه تعارف کرد،به بچهها گفت "بیاید یه عکس دسته جمعی بگیریم"در حالی که با اعتراض روبرو شد فقط لبخند پاسخ آنها را میداد.
وقتی گفتند سوار شوید، پای ماشین ایستاد تا همه سوار شدند آخر سر که دیگر.جایی نبود از میله پشت ماشین گرفت و روی سپر ایستاد و چون نفر آخر بود گفت "دیگه کسی نیست بریم".
در بین راه مدام در حال ذکر گفتن بود که ناگهان خمپاره 120دقیقا کنار سمت راست فرود آمد و همه به سرعت در ماشین زمینگیر شدند.کنجکاوی باعث شد نگاهی به او بکنم که.ناگهان دیدم همه سالم هستند ولی ترکش خمپاره سر او را از گردن جدا کرده است که ناگهان یاد لباس های نو و عطر و چهره ی واقعا نورانی اش و آخرین کلامش در سنگر افتادم:
"برای رفتن به سمت خدا باید پاکترین چیزها را برداشت"
راوی حاج حسین یکتا