" مثل اینکه حضرت زهرا اینجاست، نگران نباشید ... "
" مثل اینکه حضرت زهرا اینجاست، نگران نباشید ... "
تازه از جبهه برگشته بود.
نشست پای سفره، تلوزیون سخنرانی امام رو پخش می کرد.
ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!
گفتم: " چی شد؟ "
گفت: " نشنیدید. امام گفت جوون ها به جبهه برن! "
گفتم: " حداقل غذاتو تموم کن! "
گفت: " نه، نباید حرف امام زمین بمونه! "
برگشت جبهه ...
گفتم:" با فرمانده تون کار دارم."
گفت:" الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه. "
رفتم پشت در اتاقش، در زدم. گفت:" کیه؟ "
گفتم :" مصطفی منم. "
گفت :" بیا تو. "
سرش رو از سجده بلند کرد، چشماش سرخ و خیسِ اشک بود و رنگش پریده بود.
نگران شدم.
گفتم: " چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ "
دو زانو نشست. سرش رو انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانه های تسبیح رو یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد.
گفت: "ساعت یازده تا دوازده هر روز رو فقط برای خدا گذاشتم. بر می گردم کارهام رو نگاه می کنم.
از خودم می پرسم کارهایی که کردم، واسه خدا بود یا واسه دل خودم؟؟
طلبه شهید مصطفی ردانی پور"
مقدسات راکه دفاع کنی،و عشق در کف دفاع که بگذاری میشود "دفاع مقدس"