تو بچه ها خواب من خیلی سبک بود. اگه کسی تکون می خورد، می فهمیدم.
یه دو سه ساعت از نصفه شب گذشته بود.
خوروپف بچههایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که یه صدایی توجهم رو جلب کرد.
اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها!
اما خوب که دقت کردم، دیدم نه؛ مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پاست!
یکی از بچههای دسته بود. خوب می شناختمش. مشغول جنگ هسته ای بود!
آلبالو بود یا گیلاس، نمی دونم!
آهسته جوری که فقط خودش بفهمه، گفتم: " داداش! مگه خدا روز رو ازت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟!! "
اون هم بدون معطلی جواب داد: " ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!! "
۰ نظر
۰۸ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰