عزیزپور کولهاش را باز کرد و مقداری مایع
ضدعفونیکننده ریخت روی گلوله و بعد انبردستش را بیرون آورد. زدم زیر خنده.
قنبر که بیحس و بیرمق مینالید، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنیزهای، چیزی
گیر آوردید.
هوا
کمکم داشت رو به سپیدی میرفت که بلند شدم و اطراف کمین، گشتی زدم. هوا
دیگر روشن شده بود. خیالم راحت شد که نگهبانها رفتوآمد نمیکنند.
فانوس
را برداشتم و به طرف خط اول راه افتادم. از کمین که بیرون آمدم، قنبر
دودانگه، جانشین گردان را دیدم که به طرفم میآمد. به من که رسید، نشست و
گفت: رسول! ببین انگار عقرب پشتم را گزیده، بدجوری میسوزه. فانوس را
گذاشتم زمین و تند لباسش را بالا زدم.
ناگهان
وحشتزده داد زدم: خدای من! این دیگر چیست؟! قنبر سرش را برگرداند طرفم و
گفت: چه شده مگر؟ گفتم: بابا عقرب کجا بود؟! تو تیر خوردی؛ تیر کلاش، شاید
هم قناسه. قنبر گفت: تیر خوردم!؟ چه میگویی رسول، تیر کجا بود؟! خوب دقت
کن؛ گمان نکنم تیر خورده باشم.
گفتم:
تکان نخور. قناسه هم است لعنتی. قنبر خندید و گفت: شوخی نکن رسول! جدی
ببین چی شده؟ بدجوری درد دارد. گفتم: گلولة قناسه درست خورده تو ستون
فقراتت.