سر در گم بودم….هنوز نتوانسته یا نخواسته بودم ک تکلیف پوششم را برای همیشه روشن کنم…
آخر اردوی جنوب…مسئول اتوبوس یک دسته نامه جلویم گرفت و گفت…..:
نامه ها از طرف شهداست…سوغاتی سفره..نیت کن و یکی رو بردار..
دستم لرزید….یاد سردرگمی های این چند وقت افتادم…..و نامه رو باز کردم….
“بگذار تنها برایت بگویم ک سرخی خون ما ب پای سیاهی حجاب خواهران مسلمان ریخته شده ریخته شده….مبادا سرخی خونمان
رنگ ببازد….”
نامه را ک بستم تصمیمم را گرفته بودم…منبع