رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۶۸ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

(الهی عظم البلاءوبرح الخفاءوانکشف الغطاءوانقطع الرجاءوضاقت والارض ومنعت السماءوانت المستعان والیک المشتکی )وقتی که انسان از هر جهتی عرصه برش تنگ بشه واز هرجهتی فشار برش وارد بشه دستآویزآنحقیقتی میشه که مقتدرتر از همه هست ووقتی که زمین با همه وسعتش(وضاقت الارض بما رجعت)قریب به این عبارات در آیه شریفه هست زمین به همه وسعتش برانسان تنگ میشه اون موقع است که از خدای تبارک وتعالی که مبداقدرت هست استعانت می خواد که (وانت المستعان والیک المشتکی )منتهی در ک این ادعیه ودرک این دعا نسبت به افراد متفاوته .امام معصوم می خوانه یک چیزدر نظر داده ،مامی خوانیم یک چیزدرنظرداریم به مقدار وسعت دید یمان معنا می کنیم

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۵۷
سرباز

مردم ما چادر را انتخاب کرده‌اند. البته ما هیچ وقت نگفتیم که «حتماً چادر باشد، و غیرچادر نباشد.»

گفتیم که «چادر بهتر از حجابهاى دیگر است.»

ولى زنان ما مى‌خواهند حجاب خودشان را حفظ کنند.

چادر را هم دوست دارند. چادر، لباس ملى ماست. چادر، پیش از آن‌که یک حجاب اسلامى باشد، یک حجاب ایرانى است.

مال مردم ما و لباس ملى ماست.

(برگرفته ازسایت چادری ها_)

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۴۵
سرباز

من دوجنسه هستم…

سلام.
من دوجنسه هستم.

شاید از شنیدن این عنوان طوری حالتون بهم بخوره که مطلبمو تا آخر نخونید.
اما ازتون خواهش میکنم به حرمت فاطمه زهرا(س) حرفمو بخونید، همین.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۳۸
سرباز

شخصی گفت الله اکبر بعد گفت لا اله الا الله و باز گفت سبحان الله و بحمد سبحان الله العظیم. این شخص اکنون ۷۰۰۰۰هزار نیکی را بدست آورد و این شخص خود شما هستید مبارکتان باد.

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۳۶
سرباز

وَأَنکِحُوا الْأَیَامَى مِنکُمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکُمْ وَإِمَائِکُمْ إِن یَکُونُوا فُقَرَاء یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ


افسران - ترس از خرج عروسی!!!!!!!!!

ادامه مطلب رو نخونی از دستت رفته

۲ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۲۳
سرباز

دقت در بیت المال

بهش گفتم : توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.

گفت:"من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ

هرچی میخوای بنویس بهم بده"همان موقع داشت جیبش راخالی میکرد.

یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.

برداشتمشان تا چیزهایی را که میخواستم، برایش بنویسم .

یکه دفعه بهم گفت:"ننویسیها!" جا خوردم. نگاهش که کردم،

به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟

گفت:"اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله."

گفتم: من که نمیخوام کتاب باهاش بنویسم!

دو-سه تا کلمه بیشتر نیست.

گفت: " نه ."

  ***

۳ نظر ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۴۹
سرباز