گناه را تا به آخر نرسد به رسمیت نمیشناسیم
ولی اصحاب حضرت چنین نبودند
۰ نظر
۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۶
ناگریز از سفرم، بی سروسامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت
بتول آنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که دینت ببری از یاد
عاشقی چست؟ به جز شادی ومهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین ،نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
غزل ببخش نگفتم تو را ورد کردم
به عذر پیش تو باز آمدم که بد کردم
سپید گفتم اما نه اینکه فکر کنی
خدا نکرده گل سرخ را لگد کردم
سپید گفتم اما نه رو سیاه نیم!