وقتی ضامن آهو ضامن شهید "کشوری" شد
چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۵۱ ب.ظ
شهید امیر سرتیپ خلبان احمد کشوری ۱۸ آذر ماه ۱۳۵۹ در حالی که از مأموریتی بسیار دشوار پیروز باز میگشت، در منطقه میمک هدف حمله یک فروند میراژ عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید کشوری در تیرماه ۱۳۳۲ در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سر پل تالار» دو روستا از روستاهای محروم شمال و سال آخر را در دبیرستان (قنه) بابل گذراند.
دوران تحصیلش را به خاطر استعداد فوق العادهای که داشت، به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشتههای ورزشی و هنری نشان میداد و در اغلب مسابقات رشتههای هنری نیز شرکت میکرد. یکبار هم در رشته طراحی در ایران مقام اول را به دست آورد. در رشته کشتی نیز درخششی فراوان داشت.
در سال ۱۳۵۱ وارد هوانیروز ارتش شد. از همان آغاز جنگ داخلی خصوصا غائله کردستان چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
ضامن احمد!
فرزندم چهار ماهه شده بود که خواب سه بزرگوار را دیدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسین(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمیفهمیدم که چه میگویند.
قنداقه احمد رو به رویم بود. امام رضا(علیهالسلام)، دست مبارکشان را روی سینهشان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»...
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولین ثمره زندگیام شده بود.(مادر شهید)
خواب احمد
کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت میکنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما هیچ وقت مرا اذیت نکردهای.
گفت: دیشب دو تا مار دنبال من میآمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم.
من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیدهای.
اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو موشک میگ بودند که پسرم را به شهادت رساندند.(مادر شهید)
روح بلند
کلاس هفتم بود که زلزله بوئین زهرا اتفاق افتاد. آمد خانه در حالی که بوم نقاشی توی دستش بود، گفت: مامان میتوانی به زلزله زدهها کمک کنی؟ من ده فرزند داشتم.
جمعا دوازدهسر عائله بودیم و حقوق شوهرم فقط کفاف گذران زندگی را میداد. گفتم: ما باید چیز قابلداری بدهیم که نداریم. رفت توی اتاقش و شروع کرد به نقاشی دختر بچهای که در میان آوارها سر روی سینه مادرش که مرده است گذاشته و گریه میکرد.
روح او به قدری حساس بود که از کوچکترین و یا بزرگترین اتفاقی که در کشور رخ میداد، به راحتی نمیگذشت. این نقاشی الان در موزه شهدا هست.(مادر شهید)
پول تو جیبی
کلاس دوم راهنمایی که بود؛ در مجلات عکس مبتذل چاپ میکردند.
در آرایشگاه، فروشگاه و حتی مغازهها این عکسها را روی در و دیوار نصب میکردند و احمد هرجا این عکسها را میدید پاره میکرد. صاحب مغازه یا فروشگاه میآمد و شکایت احمد را برای ما میآورد. پدر احمد، رئیس پاسگاه بود و کسی به حرمت پدرش به احمد چیزی نمیگفت. من لبخند میزدم. چون با کاری که انجام میداد، موافق بودم.
آن زمان یک مجلهای با عکسهای مبتذل چاپ میشد که احمد آنها را از تمام کیوسکهای روزنامهای میخرید. پول توجیبیاش را جمع میکرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامهفروش میخرید. وقتی میآورد در دستهایش جا نمیشد. توی باغچه میانداخت، نفت میریخت و همه را آتش میزد.
میگفتم: جرا این کار را میکنی؟
میگفت: این عکسها ذهن جوانان را خراب میکند. (مادر شهید)
احساس مسئولیت
هنوز سن و سالی نداشت که دفتری درست کرد و داد به من تا کارهای روزانه خواهر و برادرهایش را در آن بنویسم. احمد، بعدها مثل معلمها، برای کارهای خوب خواهر و برادرانش، به آنها جایزه میداد! شده بود قیم و بزرگتر بچهها!
شاید به خاطر همین بود که وقتی از میان ما رفت، همه داغون شدند. برادرش محمد که طاقت نیاورد و زود شهید شد. پدرش هم که یک روز آمده بود مجلس ختم یکی از دوستان صمیمی احمد، ناگهان داغ دلش تازه شد و سکته کرد. (مادر شهید)
خبرنگار
در هوش و استعداد و خلاقیت هم سرآمد بود. با سیم و قطعات فلزی و وسایل بدون استفاده، کمباین درست میکرد که بدون سوخت علفها را میزد و کمک بزرگی برای کشاورزان بود.
هلیکوپتر درست میکرد و به پرواز در میآورد. کشتی میساخت که وقتی آن را توی آب میگذاشت، جلو میرفت.
یک بار هم در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جایزه گرفت. (مادر شهید)
آموزش شنا
همیشه مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشی و شنا و کشتی یاد میداد. یک بار جان برادرش «محمود» را از مرگ حتمی نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه میشد.
یادم هست آن روز که بچهها از مدرسه آمدند. میخواستیم ناهار بخوریم. محمود رفت دستش را بشوید که نیامد. توی حیاط سرک کشیدم و دیدم پسرم با پیشانی خونی و سر زخمی از کنار حوض به طرف اتاق میآید.
او را به بیمارستان بردیم و سرش را بخیه زدند. از او جریان را پرسیدم. گفت: خم شدم که دستم را توی حوض بشویم که با سر توی آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و همیشه پر از آب بود.)
پرسیدم: چه طور از آب بیرون آمدی؟ گفت: داداش احمد به من شنا یاد داده. سرم که به لبه حوض خورد و شکست شناکنان از آب بیرون آمدم. آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتی آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادی. خندید و گفت: بعد از نماز، تیراندازی، شنا و اسبسواری بر هر مردی واجب است. (مادر شهید)