رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

نام : تشنهٔ حقیقت

نشان : جویندهٔ حقیقت

هدف : رسیدن به حقیقت

دارای فطرت پاک و اصیل انسانی

مقام : عند ربهم یرزقون

فرمانده : سیدعلی حسینی خامنه ای

۱ نظر ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۰
سرباز

بی شک
عالم عشق تو 
چیز دیگری است...
پرچم مصیبت تو
آبروی دیگری ست
اشک برای ماتم تو
شور دیگری ست . . . 
مرا نسیم پرچمــــــــتــــــ زنده میکند . . .
هوای شهرمـــــــ نفس گیر شده  . . . .

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۱۲
سرباز

مرا ببخش،مرا چون که خوب می دانم
که توبه کرده ام و آدم نمی شوم هرگز
اسیر جاذبه حسن یوسف یاسم
که محو در گل مریم نمی شوم هرگز 
گناهکارم و اما بدون اذن شما 
نصیب خشم جهنم نمی شوم هرگز
نمیفرات بیاور،چراکه من قانع 
به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز
قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی
به جز شهید محرم نمی شوم هرگز
به جان عشق قسم، غیر چارده معصوم 
به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۹
سرباز

رنگ محرم رنگ عزای کعبه ی حق ....

یاد محرم یاد سر و دست و آب است

لفظ محرم لفظ احرام ها ....

بوی محرم بوی خیمه ها است


۰ نظر ۲۵ مهر ۹۲ ، ۰۳:۵۰
سرباز

شهید هم گناه داره ماهم گناه داریم......

افسران - گناهان یه "شهید..............ح رفی " ندارم بگم
۰ نظر ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۲۰
سرباز


یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

"Invalid


فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                      
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}

راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۰
سرباز