رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است


افسران - دارد زمان آمدنت دیر میشود

دارد زمان آمدنت دیر می شود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود

وقتی به نامه عملم خیره می شوی
اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود

کی این دل رمیده ی من هم زُهیروار
در دام چشم های تو تسخیر می شود؟

این کشتی شکسته ی طوفان معصیت
با ذوق دست توست که تعمیر می شود

حس می کنم که پای دلم لحظه ی گناه
با حلقه های زلف تو درگیر می شود

در قطره های اشک قنوت شب شما
عکس ضریح گمشده تکثیر می شود

تقصیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۲
سرباز

به گزارش ” صبح رابر ” شهید علی امیرشکاری متولد ۱۳۵۶ بود مادر بزرگوارش گل غنچه و پدر گرامی اش حاجی مراد بود .در روستای رزنوئیه از توابع شهرستان رابر زندگی می کردند .
مادر شهید گفت : ۶ فرزند سه دختر و سه پسر دارم . که فرزندم علی شهید شد،در ۲ سالگی علی پدرش از دست داد ، مادر شهید با کشاو رزی و قالی بافی معیشت زندگیشان را می گذراند . الان حدود ۱۵ سال ساکن شهرستان رابر است ،
مادر شهید گفت : پسرم علی در دانشگاه پیام نور بافت در رشته علوم تربیتی تحصیل می کرد و مسئول عملیات در سپاه ناحیه کهنوج و فاریاب بود که در درگیری با اشرار در تاریخ ۱۰/۰۲/۸۷ به درجه رفیع شهادت نائل شد و در آن زمان یک پسر ۶ ماهه به نام رضا داشت .
شهید علی امیر شکاری در اوقات فراغت خود قرآن را با دست خود تا جزء ۹ آیه ۲۲ نوشته بود که به علت شهادتش قرآنش نا تمام ماند.

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۲ ، ۰۷:۱۰
سرباز


افسران - حجاب آینه بی غبار خوبی هاست
۱ نظر ۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۱۰
سرباز
میگفت درون خاکریز بودیم،به چهره اش نگاه کردم همچون ماه شب چهارده میدرخشید. 
صدا زدند گفتند" بچه‌ها سوار شید داریم میریم خط"
میگفت:انگار دنیا را به او داده بودند چنان خوشحال بود که سریع یک دست لباس خاکی نو پوشید، عطر ر از جیبش در آورد و به همه تعارف کرد،به بچه‌ها گفت "بیاید یه عکس دسته جمعی بگیریم"در حالی که با اعتراض روبرو شد فقط لبخند پاسخ آنها را میداد.
وقتی گفتند سوار شوید، پای ماشین ایستاد  تا همه سوار شدند آخر سر که دیگر.جایی نبود از میله پشت ماشین گرفت و روی سپر ایستاد و چون نفر آخر بود گفت "دیگه کسی نیست بریم".
در بین راه مدام در حال ذکر گفتن بود که ناگهان خمپاره 120دقیقا کنار سمت راست فرود آمد و همه به سرعت در ماشین زمینگیر شدند.کنجکاوی باعث شد نگاهی به او بکنم که.ناگهان دیدم همه سالم هستند ولی ترکش خمپاره سر او را از گردن جدا کرده است که ناگهان یاد لباس های نو و عطر و چهره ی واقعا نورانی اش و آخرین کلامش در سنگر افتادم:
"برای رفتن به سمت خدا باید پاکترین چیزها را برداشت"
راوی حاج حسین یکتا 
۳ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۵
سرباز
نمی شود ساده از کنارش گذشت وقتی در ملک زیبایی ها همه چیز رنگی است، نه سیاه است نه سفید، فقط باید جلویشان منشور بگذاری، طیف رنگی شان را حظ کنی! به همین سادگی..
مثلا همین کعبه، قوس و قزح از سر و روش می بارد ماشاالله، انگار نه انگار سال هاست مشکی پوشش کرده اند مثل عمامه مشکی مجتهد محل می درخشد،درخشش،....
۰ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۵۲
سرباز

در جامعه دختر و پسری به هم می رسند...

* پسر: چرا خود را کامل نپوشانده ای؟

- دختر: من زیبا هستم و نمی خواهم آن را مخفی کنم....

* پسر: چرا فکر می کنی باید زیبایی ات را ارائه کنی؟

۳ نظر ۱۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۰
سرباز