رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «جانباز» ثبت شده است


یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

"Invalid


فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                      
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}

راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۰
سرباز
میگفت درون خاکریز بودیم،به چهره اش نگاه کردم همچون ماه شب چهارده میدرخشید. 
صدا زدند گفتند" بچه‌ها سوار شید داریم میریم خط"
میگفت:انگار دنیا را به او داده بودند چنان خوشحال بود که سریع یک دست لباس خاکی نو پوشید، عطر ر از جیبش در آورد و به همه تعارف کرد،به بچه‌ها گفت "بیاید یه عکس دسته جمعی بگیریم"در حالی که با اعتراض روبرو شد فقط لبخند پاسخ آنها را میداد.
وقتی گفتند سوار شوید، پای ماشین ایستاد  تا همه سوار شدند آخر سر که دیگر.جایی نبود از میله پشت ماشین گرفت و روی سپر ایستاد و چون نفر آخر بود گفت "دیگه کسی نیست بریم".
در بین راه مدام در حال ذکر گفتن بود که ناگهان خمپاره 120دقیقا کنار سمت راست فرود آمد و همه به سرعت در ماشین زمینگیر شدند.کنجکاوی باعث شد نگاهی به او بکنم که.ناگهان دیدم همه سالم هستند ولی ترکش خمپاره سر او را از گردن جدا کرده است که ناگهان یاد لباس های نو و عطر و چهره ی واقعا نورانی اش و آخرین کلامش در سنگر افتادم:
"برای رفتن به سمت خدا باید پاکترین چیزها را برداشت"
راوی حاج حسین یکتا 
۳ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۵
سرباز

در اتوبوس BRT نشسته بودم که داخل اتوبوس شد و کنار دستم نشست. خسته بود و ظاهرش نشون می‌داد چندشبی هست خواب درستی نداشته. با لبخندی بهش گفتم: خداقوت! خیلی خسته به نظر می‌رسید...؟!

انگار که بعد از سال‌ها فردی رو پیدا کرده باشه برای دردودل، شروع کرد صحبت کردن:
"...5سال جبهه بودم؛ داوطلبانه رفته بودم. بازم زمان به عقب برگرده، همین کارو می‌کنم؛ چون کشور، ناموس و دینم رو دوست دارم؛ ولی این حق ما سینه سوخته‌های جنگه؟

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۵۰
سرباز
افسران - دکتر حسن عباسی -روایت خاطرات دفاع مقدس و طریق ازدواج ایشان به نقل خود وی
من بالای شهر موصل 2 گلوله ضد هوایی خوردم،12.7 دهم میلیمتر ،گلوله دیشیکا،از فاصله ی 10 متری
تیر ماه سال 1366 در عملیات فتح 8
۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۹
سرباز
افسران - چقدر شرمندگی ؟!!!!
چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار دستش بود و هر جا میرفت اونا رو با خودش میبرد و هی اونا رو در میاورد یه چیزی می نوشت و به کسی نشون میداد.
خیلی کنجکاوی من رو گرفته بود به یکی گفتم
۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۲
سرباز

دوستان محترم دوباره یه کلیپ دیگه از طنز های جبهه روبرای شما آماده کردم

طنز با رواینگری آقای دلبریان(ئانبود درادامه مطلب)

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۲ ، ۰۹:۵۷
سرباز