رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «شهدا :: اشعار» ثبت شده است

غزل ببخش نگفتم تو را ورد کردم 

به عذر پیش تو باز آمدم که بد کردم

سپید گفتم اما نه اینکه فکر کنی

خدا نکرده گل سرخ را لگد کردم 

سپید گفتم اما نه رو سیاه نیم! 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۸:۱۶
سرباز

کوچه ای را بودنامش معرفت،

مردمانش بامرام از هرجهت،

سیل آمد کوچه را ویرانه کرد،

مردم راباجهان بیگانه کرد،

هرچه درآن کوی بود از معرفت،

شست و با خودبرد سیل بی صفت،

از تمام کوچه تنها یک نفر،
خانه اش ماندو خودش جست از خطر،

رسم ونام نیک هرجا بودو هست،

از نهاد مردم آن کوی هست

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۵:۵۶
سرباز

مرا ببخش،مرا چون که خوب می دانم
که توبه کرده ام و آدم نمی شوم هرگز
اسیر جاذبه حسن یوسف یاسم
که محو در گل مریم نمی شوم هرگز 
گناهکارم و اما بدون اذن شما 
نصیب خشم جهنم نمی شوم هرگز
نمیفرات بیاور،چراکه من قانع 
به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز
قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی
به جز شهید محرم نمی شوم هرگز
به جان عشق قسم، غیر چارده معصوم 
به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۹
سرباز

آقا سید بلند شو. تو را به خدا بلند شو. برای چند لحظه هم که شده، فکه را رها کن و مهمان ما شودوباره پشت میز تدوینت بنشین و روایت کن اما این بار نه سراغ بچه های جنگ برو و نه از محرومیت بشاگرد و بلوچستان بگو.

آقا سید روایت کن، روایت کن این روزگار را، فتح کن دلهای ما را. روایت کن از سستی ها و غفلتهای ما. بگو ما را چه شده است که روزگار، به بازیمان گرفته و اسیر نان و میز وشکم و صندلیمان کرده.

روایت کن از نفس پرستیمان. بگو چرا نمی توانیم مثل خودت هر چه راکه حدیث نفس باشد، ننویسیم و دیگر از خودمان سختی به میان نیاوریم.

روایت کن از فراموشیمان. بگو که چه زود پا برهنه ها یادمان رفت. ساده زیستی و قناعت یادمان رفت. چه زود قبح کاخ نشینی برایمان شکست. مرد روزهای سخت نبودن برایمان شکست. آوینی، ای راوی فتح، باز هم روایت کن. اصلا بگو معنای ولی را. هجی کن سرباز ولایت بودن را. بگو مگر نفس امام با تو چه کرد که کامران آوینی روز های دانشکده هنر، شد سید مرتضی آوینی. برایمان بگو که چرا رهبرمان خود را بزرگترین داغدار از دست دادنت می دانست.

روایت کن، تو روایت کن از اهتزاز پرچم لا اله الا الله بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری. از احقاق حقوق مستضعفان در جوامع بشری از تشکیل بسیج جهانی. آقا سید بعصی هایمان دین فروشی و وطن فروشی را که خوب یاد گرفته ایم اما تو از ایستادگی و مقاومت در برابر تمدن غرب و روشن فکر نما برایمان روایت کن.

دلمان لک زده تا دوباره مقاله بنویسی ودودمان سینمای روشنفکری را به باد دهی. انگار باز خود باید روایت کنی از جنگ. از پیوند جدا نشدنی کفر و مبارزه. راستش خیلی ها می کوشند تا موزه های جنگ را بزرگ و بزرگ تر کنند. بلند شو، بلند شو.

با آن صدای آسمانیت یکبار دیگر بگو:
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تر است.

آقا سید روایت کن. روایت کن این روزگار را ،فتح کن دل‌های ما را.

۶ نظر ۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۳۹
سرباز
افسران - دلتنگ شهیدانم...

کاش من هم شیمیایی می شدم          در هوای تو هوایی می شدم

کاش «موجی» می شدم بی ادعا
غرق اوهام خدایی می شدم
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۴۲
سرباز
افسران - اما پسر بهار بودی تو....نام تو چو مصطفی,روشن
سالروز تولد شهید غیرت و شهیدهسته ای مبارک
شب رفتنی است و راه ما روشن
آیینه ی مهر و ماه ما روشن
۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۰
سرباز