رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «شهدا :: خاطرات» ثبت شده است

شهید هم گناه داره ماهم گناه داریم......

افسران - گناهان یه "شهید..............ح رفی " ندارم بگم
۰ نظر ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۲۰
سرباز


یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

"Invalid


فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                      
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}

راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۰
سرباز

شب قبل از عملیات قرار شد در فضای منطقه مراسم دعای توسل برگزار کنیم و برای اینکه خطر متوجه بچه ها نشود و سریع تر دعا خوانده شود و نیرو ها به سنگر بروند،قرار شد هر کسی به یکی از معصومین علیهم السلام متوسل شود. دعای همه تمام شده بود و تنها 14 نفر نشسته بودند دقت که کردم دیدم این 14 نفر کل دعای توسل را می خوانند. عملیات که آغاز شد بین یک گروهانی که آن شب دعای توسل خواندند، فقط همان 14 نفر شهید شدند.

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۰
سرباز

به گزارش ” صبح رابر ” شهید علی امیرشکاری متولد ۱۳۵۶ بود مادر بزرگوارش گل غنچه و پدر گرامی اش حاجی مراد بود .در روستای رزنوئیه از توابع شهرستان رابر زندگی می کردند .
مادر شهید گفت : ۶ فرزند سه دختر و سه پسر دارم . که فرزندم علی شهید شد،در ۲ سالگی علی پدرش از دست داد ، مادر شهید با کشاو رزی و قالی بافی معیشت زندگیشان را می گذراند . الان حدود ۱۵ سال ساکن شهرستان رابر است ،
مادر شهید گفت : پسرم علی در دانشگاه پیام نور بافت در رشته علوم تربیتی تحصیل می کرد و مسئول عملیات در سپاه ناحیه کهنوج و فاریاب بود که در درگیری با اشرار در تاریخ ۱۰/۰۲/۸۷ به درجه رفیع شهادت نائل شد و در آن زمان یک پسر ۶ ماهه به نام رضا داشت .
شهید علی امیر شکاری در اوقات فراغت خود قرآن را با دست خود تا جزء ۹ آیه ۲۲ نوشته بود که به علت شهادتش قرآنش نا تمام ماند.

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۲ ، ۰۷:۱۰
سرباز


افسران - شهیدی که دوست نداشت در مدرسه نماز بخواند!!

خیلی به نماز اول وقت و ادای صحیح آن اهمیت می داد،همیشه با شنیدن صدای اذان سریع وضو می گرفت و قبل از رفتن به مدرسه نمازش را می خواند .
یک روز از او پرسیدم:مگر در مدرسه نماز جماعت برگزار نمی شود؟
گفت:می شود، اما دوست ندارم نمازم را درمدرسه بخوانم!!
با تعجب پرسیدم :چرا
گفت:مادر ! بچه های مدرسه موقع نماز با خندیدن وحرف زدن و سرو صدا کردن،نماز را سبک می شمارند و من اصلاً با این وضعیت نمی توانم نمازم را به خوبی اداکنم،برای همین ترجیح می دهم اول نمازم را بخوانم بعد به مدرسه بروم.
شهیدقدرت الله توکلی ولادت:5/8/51 شهادت:22/10/65. شلمچه عملیات کربلای5
۱ نظر ۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۷:۲۰
سرباز
میگفت درون خاکریز بودیم،به چهره اش نگاه کردم همچون ماه شب چهارده میدرخشید. 
صدا زدند گفتند" بچه‌ها سوار شید داریم میریم خط"
میگفت:انگار دنیا را به او داده بودند چنان خوشحال بود که سریع یک دست لباس خاکی نو پوشید، عطر ر از جیبش در آورد و به همه تعارف کرد،به بچه‌ها گفت "بیاید یه عکس دسته جمعی بگیریم"در حالی که با اعتراض روبرو شد فقط لبخند پاسخ آنها را میداد.
وقتی گفتند سوار شوید، پای ماشین ایستاد  تا همه سوار شدند آخر سر که دیگر.جایی نبود از میله پشت ماشین گرفت و روی سپر ایستاد و چون نفر آخر بود گفت "دیگه کسی نیست بریم".
در بین راه مدام در حال ذکر گفتن بود که ناگهان خمپاره 120دقیقا کنار سمت راست فرود آمد و همه به سرعت در ماشین زمینگیر شدند.کنجکاوی باعث شد نگاهی به او بکنم که.ناگهان دیدم همه سالم هستند ولی ترکش خمپاره سر او را از گردن جدا کرده است که ناگهان یاد لباس های نو و عطر و چهره ی واقعا نورانی اش و آخرین کلامش در سنگر افتادم:
"برای رفتن به سمت خدا باید پاکترین چیزها را برداشت"
راوی حاج حسین یکتا 
۳ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۵
سرباز