رهروان

باید راهمان را از راهداران اصلی بپرسیم
رهروان

همیشه نباید دنبال این باشیم که ببینیم خدا برایمان چه کرد.
گاه باید اندیشید که ما برای خدا چه کردیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «شهدا :: خاطرات» ثبت شده است

گفتم:" با فرمانده تون کار دارم."

گفت:" الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه. "

رفتم پشت در اتاقش، در زدم. گفت:" کیه؟ "

گفتم :" مصطفی منم. "

گفت :" بیا تو. "

سرش رو از سجده بلند کرد، چشماش سرخ و خیسِ اشک بود و رنگش پریده بود.

نگران شدم.

گفتم: " چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ "

دو زانو نشست. سرش رو انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانه های تسبیح رو یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد.

گفت: "ساعت یازده تا دوازده هر روز رو فقط برای خدا گذاشتم. بر می گردم کارهام رو نگاه می کنم.

از خودم می پرسم کارهایی که کردم، واسه خدا بود یا واسه دل خودم؟؟

طلبه شهید مصطفی ردانی پور"

۲ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۲
سرباز

رزمنده ی ۱۴ ساله ای رو به اسارت گرفته بودند.

فرمانده ی عراقی وقتی اون رو دید و متوجه سنش شد،

پرسید: " مگه سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی رو پایین آورده؟ "

نوجوون در جواب عراقی گفت: " نه، سن سربازی همون ۱۸ ساله، خمینی سن عشق رو پایین آورده...
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۴
سرباز

دقت در بیت المال

بهش گفتم : توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.

گفت:"من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ

هرچی میخوای بنویس بهم بده"همان موقع داشت جیبش راخالی میکرد.

یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.

برداشتمشان تا چیزهایی را که میخواستم، برایش بنویسم .

یکه دفعه بهم گفت:"ننویسیها!" جا خوردم. نگاهش که کردم،

به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟

گفت:"اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله."

گفتم: من که نمیخوام کتاب باهاش بنویسم!

دو-سه تا کلمه بیشتر نیست.

گفت: " نه ."

  ***

۳ نظر ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۴۹
سرباز

چهر اش واقعا نورانی شده بود

خیلی چیزها به ذهنم اومد

بهش گفتم چی تو فکرته

فورا گفت : 

۳ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۰
سرباز


 

 نشسته بود روی جعبه ی مهمات عقب وانت بار ، کنار کوهی از کنسرو .
« بفرما برادر ! این هم از سهما شما ... نفر بعدی».
جلوتر رفتم. ما با هادی رفیق بودیم و بی رودربایستی .
« هادی جان! خدا خیرت بده ، آقایی کن و امروز سهم سنگر ما رو یک کمی چرب تر کن ، آخه مهمون داریم».
چیزی نگفت. سهمیه ما را جفت و جور کرد و به طرفم گرفت: بفرما برادر!
گرفتم. نایلون را که باز کردم ، فقط همان سه کنسرو همیشگی بود با یک بسته نان.
نگاهش کرم. حواسش جمع کار بود. صدایش زدم.
« هادی آقا ! خوب بود گفتم که مهمون داریم. بابا دستخوش! این که از هر روز هم کمتره. یعنی می فرمایید ما مهمونمو نو گرسته بفرستیم بره ؟!
هادی نگاهی معنی داری به من انداخت و گفت: معذرت ... جریان داره.
-تا دیروز من جزو آمار غذایی اینجا محسوب می شدم ، اما امروز دیگه من جزو ااینجا نیستم .
۱ نظر ۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۸:۱۲
سرباز

اتوبوس ها جلوی درب اردوگاه ایستادند.

همه اسرا را سوار کردند ؛ فکر کردیم می خواهند ما را به بغداد ببرند اما تا چشم باز کردیم وسط شهر بصره میان مردم بودیم….
صدام می خواست نمایش قدرت بدهد و به عنوان پیروزی،
اسرای ایرانی را در شهر بچرخاند. صحنه خیلی عجیبی بود.
مردم کنار خیابان رقص و هلهله می کردند.
جلوی اتوبوس را می گرفتند،
درب اتوبوس را باز می کردند و بچه ها را با چوب و سنگ می زدند…
توی صورت بچه ها آب دهن می انداختند…
بعضی ها را هم پیاده می کردند و با مشت و لگد میزدند…
بغض بچه ها ترکید، آسمان چشمانشان ابری شد.
نه بخاطر کتک ها و بی احترامی ها نه، یاد اسرای کربلا افتاده بودند…منبع جوان انقلابی

javanenghelabi - osara

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۲
سرباز